اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوب جزیره، با یک ماشین داشتم برمی گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد، این طور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی، جلوی ماشین را گرفتم. راننده ش آقا مهدی بود. بهش گفتم : « چرا این جوری می دی ؟ می زننت ها. » | گفت: « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم اونا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده. »