حمید باکری می دانست شهید می شود ( خاطره ای از آقای مصطفی مولوی درباره ی شهید حمید باکری)

وقتی رسیدم بالای سر حمید(باکری) اصلا فکر نمی کردم بتوانم یک روز آن طور ببینمش. همیشه فکر می کردم من زودتر از او می روم. اصلا در ذهنم نبود که او شهید میشود. با این که می دانستم جنگ شهادت دارد، اسارت دارد، جراحت دارد. اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد وصیت نوشتن حمید بود. خاطرم هست در تنگه «سعده»، عقبه نیروها قبل از خیبر، بعد از آمدن از گیلانغرب، با ناهار فلفل زیاد خوردم و اذیتم کرد، رفتم بالای ارتفاعات. حمید گفت: «چی شده جوش آوردی؟
گفتم: «والله خیلی دلم گرفته.»
گفت: «بیا که قفلت به دست من باز می شود. فکر کنم رادیاتت جوش آورده. بیا بشین این جا تا هم نونوارت کنم، هم آب بریزم روی آتش کله ات. »
رفت ماشین آورد موهای سرم را اصلاح کرد. بعد گفت حالا من سر او را اصلاح کنم. زدم. گفت: مصطفی، میدانی، فکر کنم این عملیات، آخرین عملیات است.»
گفتم: «آره. این طور که می گویند، اگر موفق بشوند، یک سفر می رویم کربلا زیارت.»
گفت: «نه. خودم را می گویم. آخرین عملیات من است، نه آخرین عملیات ما.»
گفتم: «از کجا می دانی آخرین عملیات ما نیست ؟ »
گفت «از آنجا که عقبه و پشتیبانی خودمان را ندادند دست خودمان. این یعنی تمام.»
گفتم: «یعنی می گویی که…»
گفت: «من یقین دارم فردا نیرو نمی رسد. اگر علی کوپترها دست خودمان باشد، یا قایقها… اصلا ولش کن. فقط این را بگویم که ما با هر نیرویی که شب اول می رویم فقط با همانها می جنگیم.»
بعد گفت: «من اصلا چرا این حرفها را به تو می زنم؟ پاشو پاشو بروم وصیت نامه را بنویسم.» خودش رفت شروع کرد به نوشتن.
رفتم به شوخی گفتم «یک چیزی هم برای من بگذار کنار!»
گفت: «من هیچی ندارم که به تو برسد.»
به کوله پشتیاش نگاه کرد گفت «صبر کن ببینم. مثل این که می توانم ذوق مرگت کنم.» رفت از توی کوله پشتی اش یک شلوار در آورد، داد به من گفت: « این هم ارثیه حمیدت، مال تو. فقط اگر پوشیدیش، بعد از این عملیات و بعد از این که رفتم، از دعا فراموشم نکن… یادت نرود!».