خاطره ای درباره ی سردار شهید نادر برپور از حجت الاسلام صادق تقوی

روزی که می خواست به جبهه برود، رفت از پدرش اجازه بگیرد. کنارش نشست و مودبانه موضوع رفتنش را مطرح کرد. پدرش گفت: «خود دانی؛ اما جنگ شوخی بردار نیست!» نادر در تصمیمش جدی بود. پدر اضافه کرد: «اگر رفتی، سعی کن اسیر نشوی، اسارت سخت است.» گفت: «می دانم؛ اماباید رفت …»
دقیق یادم نیست ششم یا هفتم مهرماه در قالب «اولین گروه» از سپاه تبریز به جبهه اعزام شدیم. حدود صد نفر بودیم. برادر دادمان فرمانده سپاه تبریز)، نادر برپور را فرمانده نیروهای اعزامی و سید جلال میرنورانی را معاون ایشان انتخاب کرد. مرتضی یاغچیان، نادر سهرابی و حسین بهروزیه هم هر کدام فرمانده یک دسته شدند. در آن موقع نیروهای زیادی توی سپاه تبریز وجود داشت که شایسته ی فرماندهی بودند و برای خودشان اسم و رسمی داشتند؛ اما از میان آن همه نیروی با استعداد آقا نادر انتخاب شد. نادر قد متوسطی داشت و سیه چرده بود. همه ی نیروهای سپاه دوستش داشتند؛ مودب بود جسور و زرنگ بود، … شور و شوق غیرقابل وصفی داشتیم. وقتی شنیدیم صدام رئیس رژیم بعثی عراق گفته که در عرض سه روز خوزستان را فتح خواهم کرد و با خبرنگاران در تهران مصاحبه می کنم، خونمان به جوش آمد. گفتیم به همان خیال باش! مگر اینکه فرزندان خمینی کبیر بمیرند تو همچین جسارتی بکنی. همه ی نیروهای اعزامی جمع شدیم در دو اتوبوس. علاوه بر اینها، یک دستگاه آهو و یک دستگاه هم لندرور با ما همراه شدند. یکی در جلو و یکی هم در عقب، دارو، وسایل کمک های اولیه، نان و یک حلبی پنیر و مقداری هم مهمات محض محکم کاری با خودمان برداشتیم و در عقب خودروی آهو گذاشتیم. این ها همه ی امکاناتی بود که در اولین اعزام داشتیم.