توجیه مان می کرد، می گفت که چه کار کنیم و چه کار نکنیم. عراقی ها هم یک بند می زدند. بعضی وقت ها گلوله ی توبه می خورد همان نزدیکی، آقا مهدی هم عین خیالش نبود و حرف هایش را می زد. گاهی می گفت : « اینها مأمور نیستند » یکی از خمپاره ها درست خورد دو سه متری بالای سرمان، پشت خاکریز، صدای انفجارش خیلی بلند بود کلی گرد و خاک رفت هواء همه ئیم خیز شدیم. سرمان را که بلند کردیم، دیدیم آقا مهدی ایستاده و داره می خنده. گفت: « اینم مأمور نبود.»