پدرمان مریض بود و در رختخواب بیماری افتاده بود؛ دو ماهی از نادر خبر نداشتم. جنگ تحمیلی تازه شروع شده بود و هواپیماهای عراقی شهرهای ایران را بمباران می کردند. مجبور بودیم در و پنجره ها را طوری با پرده های مشکی بپوشانیم که نور از داخل خانه به بیرون درز نکند. در یکی از این شبهها زنگ در خانه ما به صدا در آمد. دل نگران شدم و نمی دانستم چی کار کنم. تا این که یکی از پشت درگفت: «خواهر! نور چراغ خانه تان از بیرون دیده می شود، خاموشش کنید .» صدا آشنا بود. در را باز کردم، نادر پشت در بود. پس از دو ماه آمده بود؛ اما در تاریکی! با آمدنش خانه را روشن کرد و همه خوشحال شدیم. فهمیدیم توی این دو ماه رفته بوده شیراز دوره چتر بازی ببیند. البته تنها نبوده، با تعدادی از نیروهای سپاه تبریز رفته بود. گفت: «من باید به یک جایی بروم، آمدنش هم معلوم نیست. حالا آمده ام از تو اجازه بگیرم.»| با این که حرفش را خیلی مؤدب گفت؛ اما من برزخ برگشتم طرفش. هیچ دلم نمی خواست از ما دور باشد. . – کجا؟ – جبهه. میدانی که دشمن به کشورمان حمله کرده و جوانان باید بروند جلوی دشمن را بگیرند. – نه. من اجازه نمی دهم، پدر مریض است و احتیاج به مراقبت دارد. – تا من اجازه رفتن را از زبان تو نگیرم، از اینجا نمی روم. – قربان داداش با ادب خودم بروم، پدرمان مریض و ناخوش احوال است. افتاده توی رختخواب، با این شرایط کجا می خواهی بروی؟ – تو خودت را بگذار جای من، دشمن آمده و خاک ما را اشغال کرده حالا در مرزها زن و مرد دوش به دوش هم جلوی دشمن می جنگند ، غیرتت قبول می کند که به یاریشان نروم؟ – نه! – پس معطل نکن. بگو برو، به خدا سپردمت. دیگر نتوانستم در برابر استدلال عاطفی نادر تاب بیاورم. گفتم: «برو به خدا سپردمت . این بهترین راهی است که انتخاب کرده ای.» گل از گلش شکفت. گفت: «اگر نیامدم، شما نباید ناراحت شوید.» این آخرین دیدار من و نادر در عالم خواهر و برادری بود. صبح راهی جبهه شد.