من تازه از خط برگشته بودم تا چشمش به من افتاد گفت : سلام . بعد از خوش و بش شروع کردیم به کار ، تا غروب سر رسید. بعد از اقامه نماز خواستم بروم که دستم را گرفت : کجا می روی ؟ با من بیا . آنوقت بلند شدیم و رفتیم ، نشستیم در سنگری که خالی و خلوت و خنک بود . زد به شانه ام و گفت بخوان برادر .- آخر چه بخوانم ؟. به قیافه او خیره شدم . گویا دلش را غم و غربت یاران فرا گرفته بود و می خواست درد دلش سبک شود. توی دلم گفتم : آیا او واقعا غریب نیست ؟. دلم سوخت .- گفتم: چه اتفاقی افتاده ؟ خیر باشد انشا الله . – هیچی بخوان . به چشمانش خیره شدم. چه چشمان درشت و زلالی . لحظه ای سکوت برقرار شد . بعد شروع کردم به خواندن :یاران چه غریبانه ، رفتند از این خانه، هم سوخته شمع ما ، هم سوخته پروانه، هر سوی نظر کردم ، هر کوی گذر کردم، خاکستر و خون دیدم، ویرانه به ویرانه … نگاهش را به من دوخته بود . چشمانش پر از اشک بود . احساس کردم وقتی که می خوانم ، او آرام می گیرد .وقتی شعر تمام شد با صدای لرزانی گفت : زنده باشی ! تو به آدم روحیه می دهی . کمی دلم باز شد. به چشمان نمناک و چهره جذاب او خیره شدم . یکباره حس کردم که بوی غریب به مشامم می رسد .