کنار در ایستادم، کاسه آب و قرآن در دستم بود، نگاهی به قامت على اکبر انداختم، دلم در سینه می تپید، آرام از زیر قرآن رد شد، اشک در چشمانم حلقه زد و بغض گلویم را فشرده علی خوشحال بود، با خنده گفت: «این آخرین بار است که مرا می بینید، و آخرین خداحافظی بین من و شماست» و برای همیشه از مقابل چشمانم دور شد، مدتی بعد خبر شهادت او را برایم آوردند.
راوی: مادر شهید