ارتباط ما با حمید باکری به عملیات بیت المقدس برمی گردد. ایشان در عملیات بیت المقدس همراه شهید مهدی باکری در تیپ نجف بودند. آقامهدی جانشین حاج احمد کاظمی در تیپ بود و حمید باکری هم فرمانده گردان بود. در اصل نیروهای اعزامی به صورت متفرقه می آمدند ولی اکثرا نیروهای اعزامی زنجان، در آن زمان در تیپ نجف بودند.
نیروهای آذربایجان در حدود ۴ گردان در تیپ نجف و در عملیات بیت المقدس حضور داشتند. فرمانده گردانی که برای ما آمد، شهید حمید باکری بود. حمید فرمانده گردان ما شد، من تا آن زمان با حمید باکری آشنا نبودم و چون عملیات بیت المقدس یکی از عملیاتهای طولانی بود که حدود ۲۳ روز طول کشید ما تقریبا از اول تا آخر عملیات حاضر بودیم. حمید باکری از جمله فرمانده گردان هایی بود که از اول تا آخر عملیات با نیروهایش در رأس همه گردان هایی که عمل می کردند حضور داشت. خودش در صحنه بود یعنی هیچ وقت نبود که حمید باکری عقب بماند، بعضا اتفاق می افتاد که فرماندهی به دلیل مجروحیت یا مسائل دیگر از گروهان و یا گردان خودش عقب می ماند ولی حمید باکری اینطور نبود.حمید از اول تا آخر عملیات، ندیدم و نشنیدم که یک لحظه از نیروهایش جدا شود. من از ابتدا تا آخرین لحظات عملیات بیت المقدس همراه حمید باکری بودم، یک لحظه من ندیدم حمید باکری در عملیات مشکلی برایش پیش بیاید یا ناموفق باشد. خاطرم است در زمان آزادسازی خرمشهر یعنی در مرحله پایانی عملیات، لحظات اول صبح بعد از نماز، ما در ورودی خرمشهر مستقر بودیم، یعنی در سمت راست ما به طرف خرمشهر، دیگر کسی نبود و ما جزو اولین نفراتی بودیم که به سمت خرمشهر حرکت کردیم. در محلی که اسمش میدان مقاومت بود، لحظهای درگیری پیش آمد، در سمت راست میدان تانک عراقی به ما حمله کرد، در قسمت جنوبی میدان هم یک تانک دیگر عراقی در حال شلیک به سمت رزمندگان ما بود که بچه ها آن را زدند. آرام آرام به جلو می رفتیم، درگیری های کوچکی پیش می آمد، درگیری ها را عبور می کردیم و جلو می رفتیم، در یک قسمت شهر از حمید جدا شدیم، حمید باکری با گروهی تقریبا یک گروهان بیشتر از ما به سمت چپ رفت ما از میدان مقاومت مستقیم رفتیم. در محلی که ما حضور داشتیم یک ساختمان وضعیت مشکوکی داشت. درب ساختمان بسته بود خیلی هم ساختمان تمیزی بود، خواستیم ساختمان را بررسی کنیم که متوجه شدیم به سمت ما تیراندازی می شود، سریع در را باز کردیم و یک نفر از ساختمان بیرون آمد و با کلت به سمت ما تیراندازی کرد. بچه ها او را زدند، بعد دیدیم یکی یکی بیرون آمدند، درگیری پیش آمد و ما وارد ساختمان شدیم تعدادی از عراقی ها را اسیر کردیم. داخل ساختمان که رفتیم متوجه شدیم که آنجا مقر فرماندهی عراقی ها بوده و جلسه ای در ساختمان برقرار بوده و ما حدود ۲۰ نفرشان را در درگیری کشتیم و بقیه شان حدود ۳۰ نفر ماندند، بعد با حمید باکری تماس گرفتیم و ماجرا را شرح دادیم. حمید خودش را سریع رساند. عراقیها همگی تسلیم شدند و تعدادی نقشه و مدارک از آنجا برداشتیم. حمید خیلی خوشحال شد و گفت که نیروهای عراقی که در خرمشهر مبارزه می کنند اگر بشنوند که فرماندهانشان اسیر شده اند از هم می پاشند. جلو رفتیم و به گمرک که رسیدیم همه باهم ملحق شدیم در ورودی گمرک، دو سه عراقی با پرچم سفید آمدند تسلیم شدند، حمید آقا از اسرا پرسید بقیه چند نفرند؟ کسی در داخل هست یا نیست؟ بعد من رفتم از آنها بپرسم که متوجه شدم آنها همه عرب زبان هستند، من عربی بلد نبودم، یک روحانی پیش من بود، دیدم آن روحانی، خیلی خوب عربی صحبت می کند، از او خواستیم که با عراقیها صحبت کند و وضعیت عراقیهای داخل گمرک را از او بپرسد. در همین حین دیدیم تعداد نفرات زیادی از عراقی ها که حدود یک گردان بودند به سمت ما می آیند تا تسلیم شوند. حمید گفت اسلحه اینها را بگیرید و در محلی نشاندیمشان، داخل گمرک که رسیدیم ورودی گمرک درگیر شدیم و بعد داخل رفتیم. در حال پاکسازی گمرگ بودیم. حمید باکری جلو حرکت می کرد و من هم پشت سرش بودم، چند نفر عراقی در حال فرار بودند که اسیرشان کردیم حدود ۲۰ نفر نگهداری اسرا و آنجا لباس پیدا نمی کنیم بپوشیم! بیچاره خیال می کرد که لباسی به آنها نمی دهیم و آنها آواره می مانند.
خاطرم است حدود نیم قمقمه آب داشتیم برای ۱۰، ۱۵ نفر که آن را جیره بندی کرده بودیم. حمید باکری این نیم قمقمه آب را گرفت که یادم نیست خود حمید آقا پخش می کرد بین رزمنده ها یا روحانی که همراه ما بود، ولی خاطرم هست که هرکس یک جرعه اندازه در قمقمه آب می خورد و نوبت نفر بعد می رسید. دو نفر از اسرای عراقی که رفته بودند و لباس آورده بودند گفتند ماء ماء ماءا من هم گفتم بیا بابا اصلا نخواستیم نتوانستم آب بخورم دلم به حالشان سوخت که تشنه هستند، آب را سر جایش برگرداندم و نخوردم، بعد روحانی همراه ما همین طور که داخل در قمقمه به ما آب میداد به آنها هم آب داد و آن دو اسیر آب خوردند، البته بیشتر خوردند و آب هم تمام شد وما بدون آب ماندیم. خیلی هم تشنه بودند، خرداد ماه هم بود و هوا گرم بود. آن دو اسرای عراقی رفتار رزمندگان ما را دیدند که چگونه خودشان آب نخوردند و ترجیح دادند به اسرای عراقی آب دهند و خودشان تشنه ماندند، شروع کردند به گریه کردن و گفتند ما می خواهیم شیعه شویم. در این اوج درگیری سخت و فشرده یک کار نرم صورت گرفت و آن دو اسیر شیعه شدند خیلی صحنه زیبایی بود. در بحبوحه درگیری و جنگ یک کار نرم به وجود آمد و به نظرم به خیلی از چیزها می ارزید. من کاملا این اتفاق در ذهنم نقش بسته است حتی چهره اسرا هم خاطرم است. ما در این صحنه ها همراه حمید باکری بودیم و در اصل حمید این کارها را مدیریت می کرد.
در ادامه پاکسازی برخورد کردیم به محلی که عراقیها در آن محل مخفی شده بودند. در درگیری پیش آمده در همان محل تعدادی از عراقی ها را به هلاکت رسانده بودیم ولی می دانستیم افراد دیگری داخل سالن هستند. حمید باکری از روحانی همراهمان خواست تا به زبان عربی به آنهایی که داخل سالن هستند اولتیماتوم دهد تا خودشان را تسلیم کنند. حمید به روحانی همراهمان گفت به عراقیها بگو اگر بیرون نیایند آنجا را منفجر می کنند؟ مواد منفجره همراه نداشتیم و حمید هم می دانست که امکان منفجر کردن آنجا وجود ندارد ولی خواست عراقی ها را بیرون بیاورد. چند دقیقه گذشت یکدفعه دیدیم، جمعیتی حدود دو سه هزار نفر از داخل سالن ها بیرون آمدند، شعار میدهند” الله اکبر الله اکبر قاعدنا الخمینی” به نفع ما شعار میدهند، همه شان گروهان گروهان نشستند، خیلی جمعیت بزرگی بود. حمید باکری گفت:” همه به ردیف منظم بشینند” دو تا سه تا ستون شدند شاید هر ستونی هزار نفر می شد، به سمت عقب راه افتادند، دو نفر بالای سرشان گذاشتند و گفتند بروید همه اینها را به عقب ببرید. یکی از زیباترین و بهترین لحظات زندگی ام که آن لحظه را با شهید حمید باکری شریک شدم، لحظه ای بود که خرمشهر آزاد شد، حدود ساعت یک ظهر بود که این لحظه را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.
قطعا ماهر آنچه داریم از شهداست و قطعا از یمن خون پاک شهدا مخصوصا شهیدانی همچون “حمید باکری” و شهدای دیگری است که جانشان را تقدیم این انقلاب کردند و انشاء الله این انقلاب تا ظهور آقا امام زمان (عج) تداوم پیدا کند.