زندگی نامه :

از همان دوران کودکی به رعایت آداب و اعمال دینی مصر بود به طوری که به گفته برادر بزرگترش سید عباس ، در منزل او را شیخ صدا می کردند .
تحصیلات ابتدایی را در دبستان ششم بهمن(سابق) واقع در روستای شیشوان از بخش عجب شیر شروع کرد و پس از نقل مکان به شهر تبریز ، در آن شهر به پایان برد . مقطع راهنمایی را در مدرسه پاسارگاد(سابق) گذراند . موقعی که مدرسه نبود همراه برادرانش به قالیبافی می پرداخت.

در دوران مبارزات انقلاب با پلاکاردی که خـود روی آن شعـار می نوشت در تظاهرات شرکت می کرد . در یکی از آن روزها در اثر تیراندازی مأموران رژیم به سوی مردم عده ای زخمی شدند و او نیز که در صحنه حضور داشت به یاری مجروحان شتافت و با لباسی خونیـن به منزل بازگشت . یک بار هم با همراهی دیگران لاستیک‌هایی را در خیابان منتهی به پادگان ۰۳ عجب شیر آتش زدند تا از حرکت نیروهای نظامی شاه خائن برای سرکوب مردم جلوگیری کنند .

پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، با شروع جنگ او در سال سوم راهنمایی تحصیل می کرد . در همان سال عراق برای اولین بار شهر تبریز را بمباران کرد . در محکومیت این اقدام از سوی مدارس راهپیمایی انجام گرفت . سید محسن پس از بازگشت از راهپیمایی به منزل گفت : « من تحمل ماندن در خانه را ندارم و باید به جبهه بروم .» از این رو به قصد عزیمت به جبهه تحصیل را رها کرد اما با اصرار خانواده تا اتمام سال سوم راهنمایی صبر کرد .

ابتدا به عنوان بسیجی در جبهه شرکت می کرد . پس از مدتی به عضویت سپاه درآمد . در مدت هفتاد ماه حضور در جبهه چهار بار مجروح شد . به دلیل شایستگی هایی که از خود نشان داد از فرماندهی گروهان تا فرماندهی گردان سیدالشهدا در لشکر ۳۱ عاشورا ارتقا یافت . اهتمام او در رسیدگی به امور گردان به حدی بود که به ندرت برای دیدار خانواده به مرخصی می رفت . حتی یک بار که به دلیل مجروحیت در منزل به سر می برد ، گچ پای خود را زودتر از موعد مقرر باز کرد و به جمع همرزمانش پیوست . مدتی هم در واحد پذیرش سپاه تبریز و همچنین در سپاه سردرود خدمت می کرد . کاملاً مطیع دستور فرماندهان بالاتر بود . یکی از همرزمانش در این باره می گوید :

یک بار به گردانهای متعدد لشکر پیشنهاد شده بود که یکی از خطوط پدافندی را تحویل بگیرند اما هیچ یک نپذیرفته بودند . وقتی به سید محسن موسویان مراجعه کردند او با آغوش باز این مأموریت را پذیرفت و با آنکه نیروهایش به علت مرخصی شهری در سطح شهر پراکنده بودند به سرعت آنان را جمع و در خط پدافندی مستقر کرد .

همین خصلت وی به گردان سیدالشهدا جایگاه خاصی در میان سایر گردانهای لشکر عاشورا بخشید . در عین حال از فکر آرامش نیروهای تحت امر خود و رسیدگی به آنها غافل نبود . یکی از همرزمانش در این مورد می گوید :

حدود بیست روز قبل از عملیات بیت المقدس ۲ ، گردان در موقعیت رحمانلو مستقر بود . فصل زمستان بود و نیروها در داخل چادر ، استراحت می کردند . سید محسن با آنکه پتوی اضافی موجود بود علی رغم سرمای شدید فقط از یک جفت پتو برای خوابیدن استفاده می کرد . وقتی از او این درباره سؤال کردم گفت : « احتمال دارد پتو برای نیروها کم بیاید و شایسته نیست من برای خودم از پتوی بیشتری استفاده کنم . »

در عملیات کربلای ۴ غواصان در اثر آتش سنگین دشمن نتوانستند از اروندرود عبور کنند و این مأموریت به گروهان یک گردان سید الشهدا محول شد . موسویان به هنگام توجیه مسئولان گروهـان وقتی با اعتراض آنان در خصوص امکان عملی شدن عملیات مواجه شد در پاسخ گفت : « الان تکلیف است و باید از عرض رودخانه بگذریم . » اما این مأموریت به دنبال عدم موفقیت کل عملیات انجام نشد .

در عملیات بیت المقدس ۲ در منطقه عملیاتی ماووت ، گردان تحت فرماندهی موسویان موفق به فتح پاسگاه قمیش و بلندیهای اطراف تپه الاغلو شد . پیش از این ، یگانهای دیگر در تصرف تپه مهم الاغلو موفقیتی به دست نیاورده بودند . این مأموریت به فرماندهان سایر گردانها نیز پیشنهاد شده بود که در نهایت سید محسن موسویان که همواره در پذیرش مأموریتهای مهم و دشوار پیشقدم بود این مأموریت را پذیرفت و خستگی ناشی از عملیات شب قبل و سرما و برف شدید و همچنین احتمال جدی پاتک نیروهای عراقی هم مانع از این امر نشد . وی شخصاً به همراه دو گروهان وارد عمل شد و با موفقیت نیروهای عراقی را از تپه مذکور به عقب راند . سپس به هفت نفر مأموریت داد تا برای جلوگیری از فرار نیروهای دشمن جاده پایین تپه را ببندند و قرارگاه مجاور آن را تصرف کنند . او پس از اتمام موفقیت آمیز این مأموریت ، در اثر اصابت ترکش خمپاره در منطقه موسوم به « تکدرختی » در تاریخ ۲۸ دی ۱۳۶۶ به شهادت رسید . وی در حالی به شهادت رسید که حدود چهل روز از ازدواج او می گذشت . پیکر او در وادی رحمت تبریز به خاک سپرده شده است .

متن خاطرات شفاهی همرزمان و خانواده شهید که از این شهید والامقام به یادگار مانده است، در ادامه می خوانید

ساعت‏ هاست که پیاده پیش مى ‏رویم. ساعت‏ها که نه، قریب دو روز است که صخره‏ هاى صعب‏العبور و سینه کوه ها را طی می کنیم. زیر پایمان ارتفاعاتى است که سر بر آسمان می ‏سایند. گاه برف و گاه باران، زمستان است. بالاخره جاده در زیر گام ‏هاى ما به آخر خواهد رسید. گردان سیدالشهداء به فرماندهى سید محسن موسویان از پل چوبى می ‏گذرد. کوهى در آن سو و کوهى این سو، سینه هر دو کوه با پل چوبى به هم رسیده است.

از پل می ‏گذریم، زیر پایمان رودخانه ه‏ایی جاریست و ما قریب ۱۰۰ متر از زمین فاصله داریم… از پل می ‏گذریم. خستگى ناشى از ساعت ‏ها پیاده‏ روى در زیر برف و باران را با تمام وجود حس می ‏کنم. دیگر بدن بر پاها سنگینى می کند. گام از گام که برمی ‏دارى، می پندارى بارى گران بر دوش دارى، و این بار گران، کسى جز خود آدم نیست. با تمام خستگى به مقصد می رسیم به ارتفاعات مأموریت ما ادامه عملیات است.

عملیات بیت ‏المقدس دو، اولین روز خود را سپرى می کند و بچه ‏هاى گردان حبیب ‏بن مظاهر دیشب خط اول دشمن را در ارتفاعات قامیش شکسته ‏اند. سید محسن مدام با بی‏سیم صحبت می ‏کند و نیروها را به میدان می ‏کشد. سازمان نیروهاى دشمن به هم ریخته است و اینک از جاده بین قامیش و گوجار در عزیمت‏ اند. در این مرحله تعقیب و انهدام نیروهاى دشمن وظیفه اى است که ما بر عهده داریم. فشار خستگى و بیخوابى توان نیروها را گرفته است. اما عاشقان را ایمانى است که خواب و خستگى و زخم و آتش نمی شناسد. سید محسن بچه ‏ها را براى یورش به دشمن مهیا می ‏کند. یاراى سر پا ایستادن ندارم… یادم مى‏آید در والفجر ۸ سیدمحسن جانشین گردان ابوالفضل بود، با آن همه تلاش و تکاپو و فعالیت و جنگ بى‏وقفه چند روزى مى‏شد که نخوابیده بود. بعد از چند روز که مى‏بیند دارد از پاى مى‏افتد، مى‏رود تا ساعتى استراحت کند. بعد از ۴۸ ساعت از خواب بیدار مى‏شود و متوجه مى‏شود که خبر شهادتش را به خانواده رسانده‏اند!… با صداى سیدمحسن هجوم گردان سیدالشهداء آغاز مى‏شود. ساعاتى نمی ‏گذرد که یک فرمانده تیپ عراقى، همراه با تعداد زیادى از نیروهایش به اسارت درمی آید. آنان را راهى پشت جبهه می ‏کنیم. چرخ‏بال ‏هاى دشمن مواضع گردان ما را می ‏کوبند. اما اینها دیگر در سرنوشت عملیات تأثیرى ندارد. یک گروهان از نیروها در مواضع تصرف شده، مستقر می ‏شوند. سیدمحسن باقى بچه ‏ها را مهیاى رفتن می ‏کند. مقصد بعدى ما ارتفاع الاغلوست…

گردان سیدالشهداء اینک در میدان عملیات است. عملیات … واژه‏اى است که در لغت نامه ‏ها معناى بزرگى ندارد، اما در قاموس جنگ ما همین واژه، معانى بزرگ و وسیعى دارد، عملیات در قاموس جنگ به معانى بلندى اشارت دارد: شهادت، ایثار، استقامت تا پاى جان، زخم خوردن و پشت به دشمن نکردن و …

مفهوم حقیقى عملیات را کسى می داند که در انتظار وقوع آن لحظه‏ ها را شمرده باشد. قرار بود عملیات مدتى بیشتر انجام گیرد. گردان سیدالشهداء روزهاى انتظار را در پادگان شهید قاضى سپرى می کرد. هنوز خبرى از عملیات نبود و از طرفى مدت مأموریت اغلب نیروهاى بسیجى گردان رو به پایان بود و در این حال نیروهاى آموزش دیده و حاضر به عملیات، بدون انجام عملیات رها می ‏شدند…

حوالى غروب سید محسن کادر گردان را فرا خواند:

طبق دستور فرماندهى لشکر، عملیات در منطقه ‏اى دیگر انجام خواهد شد. مهم اینکه نیروها باید براى انجام عملیات آمادگى کامل داشته باشند، تا به اطلاع فرماندهى برسانیم. مسوولین دسته ‏ها با نیروهاى خود صحبت کنند و تا نیم ساعت دیگر…

سید محسن با چنان شور و شعف و شوق از عملیات سخن گفت که گویى شب عاشوراست و آنانکه لبیک میگویند، فردا در میدان کربلا خواهند بود. هل من ناصرٍ ینصرنى!…

مسوولین دسته ‏ها ماجرا را به اطلاع نیروها رساندند و پس از گفتگو با نیروهاى خود همه به نزد سید محسن رفتند :

نیروها براى ادامه مأموریت و انجام عملیات آماده ‏اند..

زمزمه عملیات آتش در جان همه برافروخته بود. دقایقى نگذشته بود که همه نیروهاى گردان از ساختمان‏ها بیرون ریختند. صداهاى به هم پیوسته رزمنده ‏ها خود نوید حماسه‏ اى دیگر بود.

یاراى سر پا ایستادن ندارم… یادم می ‏آید در والفجر ۸ سید محسن جانشین گردان ابوالفضل بود، با آن همه تلاش و تکاپو و فعالیت و جنگ بی وقفه چند روزى می‏شد که نخوابیده بود. بعد از چند روز که می بیند دارد از پاى می افتد، میرود تا ساعتى استراحت کند. بعد از ۴۸ ساعت از خواب بیدار میشود و متوجه میشود که خبر شهادتش را به خانواده رسانده ‏اند!… با صداى سید محسن هجوم گردان سیدالشهداء آغاز میشود. ساعاتى نمیگذرد که یک فرمانده تیپ عراقى، همراه با تعداد زیادى از نیروهایش به اسارت درمی آید. آنان را راهى پشت جبهه می ‏کنیم. چرخ ‏بال‏ هاى دشمن مواضع گردان ما را می ‏کوبند. اما اینها دیگر در سرنوشت عملیات تأثیرى ندارد. یک گروهان از نیروها در مواضع تصرف شده، مستقر می شوند. سیدمحسن باقى بچه ‏ها را مهیاى رفتن می کند. مقصد بعدى ما ارتفاع الاغلوست…

گردان سیدالشهداء اینک در میدان عملیات است. عملیات … واژه‏اى است که در لغت نامه‏ ها معناى بزرگى ندارد، اما در قاموس جنگ ما همین واژه، معانى بزرگ و وسیعى دارد، عملیات در قاموس جنگ به معانى بلندى اشارت دارد :

شهادت، ایثار، استقامت تا پاى جان، زخم خوردن و پشت به دشمن نکردن و …

مفهوم حقیقى عملیات را کسى میداند که در انتظار وقوع آن لحظه‏ ها را شمرده باشد. قرار بود عملیات مدتى پیشتر انجام گیرد. گردان سیدالشهداء روزهاى انتظار را در پادگان شهید قاضى سپرى می کرد. هنوز خبرى از عملیات نبود و از طرفى مدت مأموریت اغلب نیروهاى بسیجى گردان رو به پایان بود و در این حال نیروهاى آموزش دیده و حاضر به عملیات، بدون انجام عملیات رها می ‏شدند…

حوالى غروب سید محسن کادر گردان را فرا خواند :

طبق دستور فرماندهى لشکر، عملیات در منطقه ‏اى دیگر انجام خواهد شد. مهم اینکه نیروها باید براى انجام عملیات آمادگى کامل داشته باشند، تا به اطلاع فرماندهى برسانیم. مسوولین دسته ‏ها با نیروهاى خود صحبت کنند و تا نیم ساعت دیگر…

سید محسن با چنان شور و شعف و شوق از عملیات سخن گفت که گویى شب عاشوراست و آنانکه لبیک میگویند، فردا در میدان کربلا خواهند بود. هل من ناصرٍ ینصرنى!…

مسوولین دسته‏ ها ماجرا را به اطلاع نیروها رساندند و پس از گفتگو با نیروهاى خود همه به نزد سید محسن رفتند :

نیروها براى ادامه مأموریت و انجام عملیات آماده ‏اند..

زمزمه عملیات آتش در جان همه برافروخته بود. دقایقى نگذشته بود که همه نیروهاى گردان از ساختمان ‏ها بیرون ریختند. صداهاى به هم پیوسته رزمنده‏ ها خود نوید حماسه ‏اى دیگر بود.

فرمانده آزاده، آماده‏ایم، آماده… فرمانده آزاده…
می‏گفتند: ما میخواهیم با فرمانده خود بیعت کنیم. ما براى انجام عملیات در هر منطقه آماده ‏ایم.

شب سردى بود. نیروهاى گردان سیدالشهداء به همراه فرمانده خود به سوى مقر فرماندهى لشکر میرفتند تا آمادگى خود را براى عملیات اعلام کنند : فرمانده آزاده، آماده ‏ایم آماده… صداى پر صلابت رزمنده ‏ها در فضاى پادگان می ‏پیچید… شب سردى بود اما در سینه بچه‏ هاى گردان به جاى دل، پاره آتشى می ‏تپید…

ابتداى شب است و ما به طرف الاغلو در حرکتیم. هنوز کسى از بچه‏ هاى گردان شهید نشده است. خدا می داند قرعه به اقبال که خواهد افتاد. من که لیاقتش را ندارم. گاهى فکر می کردم که این شهید است که شهادت را انتخاب می کنند، اما اکنون بر این باورم که شهادت اهل خود را برمی گزیند.

کلام پیغمبر خدا به ذهنم می آید: چون آخرالزمان فرا رسد، مرگ، خوبان امت مرا گلچین می ‏کند. به راستى این بار چه کسانى پر می گشایند؟ معیار، خلوص است… بچه ‏ها پیش می روند؛ مجید طائفه یونسى، محمد امینى و … چه اشتیاقى به رفتن دارند؟حس غریبى دلم را می ‏سوزد، آیا این بار نیز از قافله عقب خواهم ماند؟ اگر چنین باشد چگونه به شهر باز خواهم گشت؟

من نمی ‏توانم به تبریز بروم، چون روى دیدن خانواده‏ هاى شهیدان را ندارم… سید محسن اینچنین گفت. وقتى کربلاى پنج تکرار شد. عاشوراى گردان سیدالشهداء در کنار کانال ماهى بر پا گردید. بار دیگر یاران سیدالشهدا در خون غوطه ‏ور شدند بعد از آن واقعه سید محسن می گفت: من نمی ‏توانم به تبریز بروم…

اصلاً خود سید محسن شور و حال دیگرى دارد. همه به پاکیزگى و خلوصش غبطه می خورند. عشق و ارادتش به حضرت فاطمه زهرا در بیان نمی ‏آید، از کودکى با مسجد و مجالس مذهبى آشنا شده و از مسجد به جبهه آمده است…
سید محسن نیروها را به پیش می کشد، با اطمینان و بی هیچ تردید. قصد ما بر این است که تا صبح قله الاغلو را تصرف کنیم. نیروهاى ویژه گروهان یک ) که با ما همراه شده ‏اند ( پیشاپیش نیروها در حرکتند. ناگهان درگیرى آغاز می ‏شود. آتش شدید تانک‏هاى عراقى دامنه ‏هاى برف گرفته را به آتش می کشد. با هدایت سید محسن نیروها آرایش می گیرند و درگیرى شدت می ‏یابد. سید با اطمینان به پیروزى دستورات لازم را میدهد. او شدیدترین نبردها را تجربه کرده است. بچه‏ هایى که در خیبر و بدر و والفجر هشت همراه سید جنگیده ‏اند، از رشادت ‏هاى او حرف‏ها دارند. جوهره و توانایى فرماندهى سید در بدر آشکار شد. در بدر فرمانده گروهان بود و مأمور شکستن خط دشمن پیشاپیش نیروهایش به خط دشمن حمله برد و شهامت و رشادتى از خود نشان داد که هنوز سینه به سینه نقل می ‏شود. مجروح شد اما تا توان داشت از میدان برنگشت. بعد از والفجر هشت فرماندهى گردان را بر عهده‏ اش نهادند. با این همه تجربه، اینک نبرد شدیدى را فرماندهى می ‏کند. ارتفاع الاغلو براى دشمن اهمیت بسیار دارد و روشن است که براى حفظ آن کوشش زیادى به خرج خواهد داد. صفیر تیرهاى مستقیم حس بیدارى در جان آدم می ریزد. شب می گذرد و کم کم صبح نزدیک میشود. استقامت بچه‏ ها به ثمر میرسد و نیروهاى عراقى رو به گریز می ‏نهند. تعدادى تانک به غنیمت گرفته می شود. یک دستگاه خودرو ایفاى عراقى به همراه نیروهایش منهدم می‏گردد. حبیب صادقیانپور و عزیز دینى براى همیشه از ما خداحافظى میکنند. یاد نصر ۷ و ارتفاعاتش بخیر، یاد دوپازا… یاد شبى که گردان سیدالشهداء با فرماندهى سیدمحسن خطوط دفاعى دشمن را در هم ریخت…
شهدا را به عقب میفرستیم. به آنان غبطه میخورم که سرافراز برمیگردند، سرافراز و رو سفید در دنیا و آخرت. شب، آخرین ساعات خود را پشت سر میگذارد. آتش نبرد فروکش میکند. به دستور فرماندهى تیپ قرار می‏شود گردان در همین منطقه خطى تشکیل داده و منطقه تصرف شده را حفظ کند. سید دستورات لازم را میدهد…
از گردان ما دو نفر شهید شده است. خداحافظ یاران!… آنان به جبهه می ‏آمدند از دنیا خداحافظى کردند و به راستى که همه نیروهاى گردان سیدالشهداء پیش از آنکه وارد میدان عملیات شوند، دنیا را براى همیشه وداع گفته ‏اند. فرمانده ما، سید محسن، چند روز پیش از عملیات ازدواج کرده است.

من المؤمنین رجالٌ صدقوا… سلام بر حنظله‏هاى دفاع مقدس!… براى آنان که سیدمحسن را میشناختند، آمدن او براى عملیات به فاصله چند روز پس از ازدواج، امر غریبى نیست. آنان که سید را می‏شناسند، میدانند که او آنقدر از دنیا فاصله گرفته است که دیگر دنیا او را نمی ‏شناسد. آنان که سید را می ‏شناسند، می دانند که او حتى همان اندک حقوق پاسدارى ‏اش را نیز در راه خدا انفاق می کند و به رزمنده ‏هاى عیالوار می ‏بخشد و این، یعنى جهاد با مال و جان. اینک سید محسن جان خود را به میدان آورده است. در میان آتش و انفجار و زیر باران تیر و ترکش به هر سو می دود و دستورات لازم را می دهد… در این حین، ستونى از نیروهاى دشمن به طرف ما می آید. نفرات عراقى از ارتفاعات سرازیر می ‏شوند. غافل از اینکه منطقه توسط رزمندگان اسلام تصرف شده است.
به دستور سیدمحسن بچه ‏ها روى جاده سنگر می‏گیرند. آماده‏ایم تا پذیرایى جانانه ‏اى از عراقی ها کنیم. سیدمحسن به دقت وضعیت را مى‏سنجد.

تیراندازى نکنید. صبر کنید تا عراقى‏ها نزدیک شوند…
دستور فرمانده گردان رعایت می ‏شود. دل‏ها در سینه ‏ها می‏تپد. هیچکس تیراندازى نمیکند. نیروهاى عراقى نزدیک‏تر میشوند. ما در این منطقه حدود ۶۰ نفر هستیم و نیروهاى عراقى یک گردان. با دستور سیدمحسن، آتش بچه‏ ها شروع می شود. نیروهاى عراقى که غافلگیر شده ‏اند، انسجام خود را از دست می دهند. گریز از معرکه اوّلین و آخرین چاره نیروهاى عراقى است. می ‏گریزند و جنازه چند نفرشان بر زمین می ‏ماند…
مأموریت اصلى گردان تصرف الاغلو است. اندک اندک دوباره شب از راه می رسد، بچه‏ هاى گردان پس از ساعت‏ها پیاده‏ روى در زیر برف و باران و پس از ساعت‏ها نبرد، براى یورش دیگرى مهیا می شوند. حوالى عصر آخرین هماهنگی ها براى هجومى دیگر به عمل می آید. قرار است براى تصرف الاغلو، گردان سیدالشهداء از یال روبروى گوجار وارد عمل شود و پس از تصرف پیشانى کوه، راه را براى ادامه عملیات توسط گردان امام حسین باز کند. پس از آخرین هماهنگی ها، سیدمحسن از فرمانده تیپ، برادر جمشید نظمى حلیّت می طلبد. ما را حلال کنید… صداى سید محسن روح آدم را می ‏لرزاند. صدایش، نگاهش، رفتارش مهربان‏تر از پیش است. ما را حلال کنید… از زمین و زمان مرگ می بارد. انفجار، ترکش… انفجار، ترکش… دشمن که مواضع مهمى را از دست داده، در نهایت خشم منطقه را زیر آتش شدید توپ و خمپاره گرفته است.

قدم به قدم گلوله توپ فرود می آید و ثانیه به ثانیه گلوله خمپاره منفجر می‏شود، ما را حلال کنید… تاریکى شب و مه غلیظ ارتفاعات را در آغوش گرفته است. گردان سیدالشهداء پیش می‏رود. امکان دید بسیار کم است. سید محسن مدام موقعیت خودش را با بیسیم اعلام می‏کند. در تاریکى پیش میرویم. گویى سید نگران است، مبادا مسیر خودمان را گم کنیم. همچنان با بیسیم از موقعیت خود خبر میدهد…
درگیرى آغاز میشود. دشمن خط منظمى ندارد. می جنگیم و پیش می ‏رویم. سید محسن با فرمانده تیپ تماس می ‏گیرد. برادر نظمى، وضعیت گردان را سؤال می ‏کند. سید به رمز می گوید: مقدار زیادى از منطقه را تصرف کرده ‏ایم. گردان امام حسین (ع) می ‏تواند حرکت کند.
نبرد تا صبح به طول می انجامد. فرمانده تیپ آخرین وضعیت را جویا می شود. سید محسن وضعیت را گزارش می دهد: نیروهاى ما در نقاط حساس ارتفاع مستقر می ‏شوند، می خواهیم یک خط دفاعى منظم تشکیل بدهیم… منطقه پاکسازى شده است..
هنوز گردان‏ هاى دیگر در امتداد ارتفاع الاغلو لحظه ‏هاى سنگین نبرد را پشت سر می گذارند. فرمانده تیپ به طرف موقعیت ما می آید. با ما تماس می گیرد. حدود ۲۰۰ متر تا فراز ارتفاع فاصله دارند. برادر نظمى، موقعیت سید را می پرسد.

من درست بالاى ارتفاع هستم. همینطور مستقیم بالا بیایید، همدیگر را می ‏بینیم… برادر نظمى با بی سیم‏چى و دیگر همراهانش بالا می ‏آیند…
از جاى ترکشى که بر گردنش نشسته است، خون می جوشد، سرخ سرخ… انگار این ترکش بر قلب من نشسته است. قلبم دارد می سوزد، می ترکد. انگار خون از قلبم فواره می زند. پیکرش را به کنار می کشیم و دیگر جنازه‏ ها را نیز؛ طائفه یونسى، محمد امینى، بی ‏سیم‏چى گردان برادر آیت و محمدرضا فرهمند …
خون پیراهنش را رنگین کرده است. پتویى روى جنازه‏ ها می کشیم، فرمانده تیپ و همراهانش دارند به طرف ما می ‏آیند… تمام خاطره ‏ها در قلبم جان می گیرد. اینک پیکر خونینش بر زمین افتاده است، نه او هنوز زنده است، زنده ‏تر از پیش!… هنوز کوچه‏ هاى )عجب‏شیر( کودکی ‏اش را به یاد دارد. هنوز شب‏هاى تبریز بسیجى نوجوانى را به یاد دارد که سلاح بر دوش از کوچه ‏هاى محله می گذشت. هنوز پادگان ابوذر سیماى با صفاى پاسدارى را از یاد نبرده است که با اصرار از پرسنلى جدا شد و به گردان ابوالفضل پیوست، هنوز … همین چند لحظه پیش قلب بی سیم از صداى پر صلابتش می ‏تپید:

من درست بالاى ارتفاع هستم. همینطور مستقیم بالا بیایید، همدیگر را می ‏بینیم!… فرمانده تیپ با همراهانش به فراز الاغلو رسیده است. نگاهش سیدمحسن را می جوید. نمی بیندش.

سید کجاست؟
می ‏گوید و رو می ‏کند به جانشین گردان. معاون سید نمی تواند حرف بزند. بغض گلویش را گرفته است. اشاره می کند به پتویى که روى جنازه‏ ها کشیده‏ایم. فرمانده تیپ پتو را بلند می کند و سیماى آسمانى سید را می ‏بیند. انگار دوباره صداى سید را می شنوم: بالا بیایید، همدیگر را می بینیم… اینگونه همدیگر را می ینند، آخرین دیدار…
فرمانده تیپ از نحوه شهادتشان می ‏پرسد. معاون گردان جواب می ‏دهد : لحظاتى بعد از تماس با شما در حالى که دستورات لازم را به برادر طائفه یونسى می داد، یک گلوله خمپاره ۶۰ در کنارشان منفجر شد و هر پنج نفر…
روز ۲۷ دى ماه ۱۳۶۶، پیکر سیدمحسن و یارانش را از قله به پایین می برند. سید محسن براى آخرین بار به تبریز برمی گردد. بعد از کربلاى ۵ می گفت: من نمی ‏توانم به تبریز بروم، چون روى دیدن خانواده ‏هاى شهیدان را ندارم… و اکنون، سید برمی گردد، سرافراز و روسفید، سبکبال و آرام. سید را برمی گردانند و تمام کوه‏هاى (ماووت) بر شانه ‏ام سنگینى می کند. و من دیگر نمی ‏توانم به تبریز برگردم. چون روى دیدن خانواده ‏هاى شهیدان را ندارم.