بنده با سردار بزرگوار شهید حسن شفیع زاده در اوایل سال ٦٠، یا اواخر سال ۵۹ آشنا شدم. آن زمان ایشان محافظ آیت الله شهید مدنی امام جمعه تبریز بودند. با حسن آقا تقریبا ٦یا ۷ سال فاصله سنی داشتیم، ایشان بزرگتر بودند. حسن در منزل آیت الله شهید مدنی به عنوان محافظ مشغول به کار بود و من هم آنجا بودم. چون سنم خیلی کم بود به من اسلحه نمی دادند منتها بعضی کارهای جزئی را من در آنجا انجام میدادم. حسن آقا با من از آنجا آشنا شد. او خیلی آدم عجیبی بود. یعنی یک آدمی بود که با بچه مثل بچه رفتار می کرد و با بزرگ مثل بزرگترها رفتار می کرد. یک حالت های خاصی داشت، خدا رحمت کند آن زمان هم مرا خیلی تحویل می گرفت، هر کاری داشتم به ایشان می گفتم. بعضی وقتها می گفتم بده اسلحه ات را من نگه دارم. این کارها را انجام میدادم. خلاصه با من خیلی مانوس بود. من هم خیلی دوستش داشتم. همیشه هوای مرا هم داشت. هرکجا می رفتیم؛ می آمدیم به من می گفت چه کار بکن، چه کار نکن. خیلی آدم دست و دل بازی بود، ذهن بازی هم داشت. همیشه آن کارهایی که من باید انجام میدادم از اول به من می گفت چه کارهایی انجام بده.
هیچ یادم نمی رود آن زمانی که حزب خلق مسلمان رفته بودند رادیو تلویزیون تبریز را گرفته بودند. آیت الله مدنی گفت که همه می رویم صدا و سیما را می گیریم و آنها را بیرون می اندازیم. همه راه افتادیم رفتیم. من هم چون کوچک بودم یک چوب برداشته بودم که مثلا درگیر شدیم با آن چوب درگیر بشوم. در میدان ساعت بود که حسن آقا به من گفت که آن چوب را بده به من. از من گرفت و گفت که چون کوچک هستی این چوب به درد تو نمی خورد، یکدفعه یک نفر از دستت می گیرد به خودت می زند. آن رو بده به من، یک چیز دیگری بهت میدهم.
بعد این چوب را از من گرفت، کمی که آمدیم نرسیده به مسجد کریم خان بود، آن طرف ها یکدفعه رفتم دیدم حسن آقا سریع به پیاده رو رفت. به آن طرف رفت کمی بعد برگشت. دیدم یک شیلنگ با خودش آورده است، به من گفت بیا این شیلنگ را زیر پیراهنت بگذار و نگهدار، لازم شد با این بزن. خیلی فکر عجیبی داشت، آن زمان رفتیم شب بود. به صدا و سیما رسیدیم و آنها را بیرون انداختیم و صداوسیما به دست نیروهای انقلاب افتاد.
بعد که اینها به جبهه رفتند. من بعد از اینها یک مدت زمانی بود، اوایل سال ٦۰ بود، من به کردستان رفتم. در منطقه سرو بودیم. فرماندهاش خدا رحمت کند بابا ساعی بود. یکدفعه شب به ما گفتند که دموکرات ها منطقه هشت چیان را به محاصره انداختند، برویم و به آنها کمک بکنیم. ما را به آنجا بردند، تا رسیدیم یکدفعه من دیدم یک نفر خیلی بلند قد، قیافه خیلی مصممی داشت، قد و قواره خیلی بزرگی داشت، یکدفعه دیدم که ایشان از آن بالا گفت که نیروها را از این طرف بکشید و اینجا بیاورید. من یکدفعه دیدم حسن آقاست. تازه آنجا متوجه شدم که حسن آقا فرمانده منطقه هشت چیان بوده است. بعد ما رسیدیم و دو سه ساعت درگیری شد. خدا را شکر آنها از محاصره در آوردیم. آنجا مرا دید، تا مرا دید از دستم گرفت مرا بلند کرد و گفت بچه تو چرا اینجا آمدی؟ بعد خیلی نوازش کرد و گفت تو چرا اینجا آمدی؟ تو که بچه هستی. من هم خیلی کوچک بودم، حتی اسلحه ام به زمین می خورد. خلاصه شب را هم پیش آنها ماندیم و فردا صبح دیگر برگشتیم. می خواستم بگویم حسن آقا این روحیه را داشت. یعنی این روحیه ای که خیلی خوب می توانست آدم را جذب کند. نیروها را خیلی خوب می توانست جذب کند. یعنی هر که یک دقیقه با حسن آقا، آشنا میشد یقینا دیگر از حسن آقا دست نمی کشید.
با همه مثل خودشان صحبت می کرد. دیگر من بعد از آن به سپاه آمدم و حسن آقا را ندیدم تا به جنوب آمدم. از آنجا من آمدم و در توپخانه توپچی شدم. یک مدت زمانی گذشت و بعد شنیدم که در عملیات خیبر اینها که حسن آقا فرمانده سپاه، توپخانه سپاه است دیگر بالاترین فرمانده حسن آقا هست. خیلی در انتظار حسن آقا بودم که ایشان را ببینم. یکی دو بار در وقت های معمولی دیدم منتها زیاد نشست و برخاست نداشتم. در عملیات کربلای ٥، ایشان فرمانده توپخانه قرارگاه خاتم بودند. مرا فرستادند که به ایشان نقشه ای بدهم و مطلب را بگیرم. به آنجا رفتم. انتظار داشتم که حسن آقا دیگر فرمانده قرارگاه شده، مرا نشناسد، یا هم شناخت زیاد تحویل نگیرد. اما تا مرا دید مثل دفعه قبل دستم را گرفت و مرا بلند کرد و به زمین گذاشت. گفت که باز هم چرا اینجا آمدی؟ چه کار می کنی؟ گفتم در توپخانه هستم. خیلی نوازشم کرد و در آنجا نشاند، نشستیم بعد از زیر تخت یک چند تا لیمو در آورد و گفت که بیا این لیموها را بخور، من هم خجالت می کشیدم.
به خودم گفتم حسن آقا الان فرمانده قرارگاه است این جوری، به من گفت نه باید بخورم. همان لحظه خلبانان او را صدا زدند که برود به خلبان ها بگوید که بروید و کجا را بمباران بکنید.
رفت که به آنها بگوید و برگشت و به من گفت که جواد من می روم و برگردم باید سه تا از این لیمو ها را بخوری. خوردی؛ خوردی، نخوردی من می دانم و تو. خیلی با خنده، دیگر من هم مانده بودم که خدا، چه کار کنم؟ من تا حالا فکر می کردم او مرا نخواهد شناخت. الان اینطوری با من شوخی می کند. سردار شهید حسن شفیع زاده در کنار دیگر همرزمانش خدا رحمت کند، رفت به خلبانان یک مطلبی را گفت و برگشت، ببیند من لیموها را خورده ام یا نه؟ من نخورده بودم، خجالت می کشیدم. گفت مگر نگفتم اینها را بخور، الان می آیم ها!
تا رفت، من برداشتم و یکی از آن ها را خوردم. همان اخلاق و رفتاری که آن زمان ها داشت همان ها را آن جا داشت. حسن اقا یک آدمی بود که هم اقتدار داشت، هم عاطفه داشت، هم می توانست بگوید که با هم چه جوری برخورد بکند. با واقعیت ها واقعی برخورد می کرد. یک آدمی بود که خستگی را خسته می کرد. او می دانست چه کار می کند. میدانست با بیت المال چه جوری برخورد بکند. با اینکه همه امکانات در دستش بود، منتها وقتی به مرخصی می آمد با اتوبوس می آمد، ماشین نمی آورد. این خیلی مهم است.جوانهای ما هم باید این را بدانند که یکی نمی تواند یک گناه را بکند، می گویی نه من آن گناه را نمی کنم نه آن مطرح نیست یکی داشته باشه و گناه نکند، یکی بتواند گناه کند و گناه نکند این خیلی مهم است.
همه چیز در دستش بود، همه چیز می توانست با خودش بیاورد. با بهترین ماشین ها به مرخصی بیاید اما نمی آمد، این به نفسش گفت نه. نفسش را زیر پایش گذاشت. یک زمانی از قرارگاه به او یک تلویزیون میدهند، الان ممکن است به جوان ها بگویند به حسن آقا تلویزیون می دادند قبول نکرد و بگویند تلویزیون چیزی نیست که، چرا چون با این فکر حساب می کنند. با این فکر که مثلا تلویزیون ۱۰۰ هزار تومان ۲۰۰ هزار تومان است و فردا می رویم و می خریم. اینجوری نبود. آن زمان که او تلویزیون را قبول نکرد، یک تلویزیون ٤۸ هزار تومان بود، حقوق ما آن زمان ۲۲۰۰ تومان بود. ۲۰ ماه باید چیزی نمی خوردیم و حقوق مان را جمع می کردیم و می بردیم تلویزیون می خریدیم. آن زمان حسن آقا تلویزیون را نخواست و گفت نمی خواهم. هرچه اصرار کردند گفت نه.
تا حسن آقا به جای دیگری رفت آن مسئول تدارکات آمد و تلویزیون را پشت ماشین گذاشت و گفت که ببرید. وقتی به دژبانی رسید راننده اش برگشته بود به حسن آقا گفته بود که این تلویزیون را پشت ماشین گذاشته اند ها! حسن آقا عصبانی شده بود و آمده بود پایین و تلویزیون را برداشته بود و زمین گذاشته بود. از آن جا زنگ زده بود و گفته بود بیایید تلویزیون تان را بردارید و ببرید. من تلویزیون نمی خواهم. وقتی راننده اش به حسن آقا گفته بود چرا تلویزیون را برنداشتید، حق شما بود. این را به شما داده بودند. گفته بود که من نمی خواهم در زندگیم یک شروعی باشد، یک چیزی را هم می خواهم به من بدهند، این را قبول نکرده بود، این خیلی مهم است.
یعنی ۱۰ میلیون تومان امروزی را از پشت ماشین برداشته بود و به زمین گذاشته بود. گفته بود من این را نمی خواهم و این خیلی مهم است. این خیلی مهم است که یکی بتواند یک چیزی را بگیرد و به نفس اش غلبه بکند و نگیرد، شهدا آن درس ها را به ما دادند. شهدا درس ایثار، مقاومت، چطوری نفس شان را زیر پایشان بگذارند، را به ما گفتند . الان نسل سومی های ما الان آن هایی که می خواهند شهید باشند، الان آنهایی که می خواهند بفهمند که سر لشگرهای شهید ما چه کسانی بودند؟ الان آنهایی که می خواهند بفهمند حسن شفیع زاده یکی از بچه های ناب تبریز، چه جور آدمی بود باید بیایند خصوصیات اخلاقی او را بخوانند. بیایند و از خانواده اش بپرسند، بگویند که حسن آقا چقدر با نفس خودش بازی کرد. چرا نفس خودش را زیر پای خودش گذاشت تا بتواند امروز به نسل سومی ها بگوید که می شود نفس را زیر پای خود گذاشت و پیروز شد. این مکتب شهدا بود، این حرف شهدا بود. الان نسل سومی های ما، الان آن بچه هایی که می خواهند بدانند شهدا چه کسانی بودند؟ باید از حسن آقا، از آقا مهدی ها، از آقا مرتضی ها، از علی تجلایی ها، و زیاد از اینها بدانند که این ها چه کسانی بودند. این ها هرچی که بود به نفس شان برمی گشت. اینها را کنار گذاشتند، نفسشان را زیر پایشان گذاشتند و توانستند بروند یک راه یکصد ساله را یک شبه بپیمایند. حسن آقا این جوری بود. هشت سال جنگید، هشت سال مقاومت کرد، هشت سال کار کرد و خسته نشد تا بفهماند که باید کار کرد و این انقلاب را به اینجا رساند.