یک روز صمد غمگین و بغض کرده آمد خانه و گفت:
مصطفی مجروح شده و در بیمارستان بستری است.» یک هفته ای امروز فردا کرد و مرا نبرد ملاقات مصطفی تا این که روزی که قرار بود مصطفی از بیمارستان مرخص شود، خیلی ها آمدند خانه ی ما، از حاج یحیی که سراغ مصطفی را گرفتم گفت: «اگر می خواهی او را ببینی؛ به صورت من نگاه کن.» تازه فهمیدم مصطفی همان چند روز پیش شهید شده بود.