در فراق نادر، شاید کسی به اندازه ی من ناراحت نشد. روزها در پی هم میگذشت و من در افکار با برادرم – نادر – زندگی میکردم و حرف هایش را موقع خداحافظی برای خودم مرور می کردم؛ اگر نیامدم شما نباید نگران باشید … هر وقت در منزل مان را می زدند، میگفتم نادر است؛ اما هیچ وقت چنین نشد. سه ماه از رفتنش میگذشت و کسی از نادر خبر درست و حسابی نمی داد . نه نامه ای، نه پیغامی و نه پسغامی. مطمئن شده بودم که بلایی سرش آمده و به ما نمی گویند. امان از بی خبری و بی تکلیفی! هر وقت توی خانه حرف نادر می شد، شوهرم میگفت: «کاش نادر اسیر شده باشد!» اول اولها معنی حرفش را نمی فهمیدم؛ اما چند بار که تکرار کرد ناراحت شدم و گفتم: «این چه حرفیه، چرا اسیر شود؟» گفت: «حداقل آن موقع امیدی به بازگشتش هست .» دیدم پر بیراه نمی گوید. راضی بودیم به رضای خدا. چیزی نگذشت تا اینکه خبر احتمالی اسارتش را دادند. ما خبر اسارتش را در سال ۶۹ از آقای میرنورانی شنیدیم.